محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

روز مادر

ساعت نزدیک ظهره و  من هنوز پستی راجع به مادر نذاشتم. از وقتی که مادر شدم اسمش چشامو پر از اشک میکنه. نمیدونم معنی این اشک چیه؟ شوقه، غم دوری از مادرمه و .. نمیدونم.. اما مینویسم به احترام همه مادرها و مامان نازنین خودم..   مادر تو تمام شادی هایت را به من بخشیدی و غمهایت را در خود فرو ریخته ای، تا نفس دارم و بعد از مرگ نیز روحم فراموشت نخواهد کرد. ای خدای بزرگ! به من توانائی بده هرگز از پله های غرور بالا نروم و لحظات شادم را در کنارش باشم. کمک کن قلب رئوف و قشنگ این فرشته زمینی ات را هرگز نلرزانم و آسمان آرزوهایش را خراب نکنم. روزت مبارک   به یاد می آورم لحظه های فراز را که : صدای او اعتبارم می بخشید ...
23 ارديبهشت 1391

20/ اردیبهشت/ 91

صبح بابایی زودتر رفت و ما خودمون تو پارکینگ و اومدیم دانشگاه..اول از همه صدفی رو دیدیم و انرژی گرفتیم مامانش گفت بدلایل فنی عکسشو تو ادامه مطلب بذارم.. ی هو دیدیم تو مهد پارسا فندوقی (نمیدونم شماره چند)داره دوان دوان میره سمت کلاس خواهرش. باسرعت نور . اونقدر کوچولوه که همه با تعجب نگاش کردن. البته کلا دوربینم خیلی اغراق داره. دوستام که محیا رو میبینن میگن که چقدر تو وبلاگ بزرگتر نشون میده.. ( این روزها چقدر پشت سر دوربینم حرف میزنم): و این هم محیا که میخنده میگه مانی نی نی داره راه میره. امروز خاله بهاره نمیاد و خاله مریم هم کمی تا حدودی بد اخلاق تشریف داره. گریه کنان با من تا دم مهد اومدی و باز ...
23 ارديبهشت 1391

21/ اردیبهشت/91

وااای صبح ساعت 9 با یه اس ام زیبا از بانک تجارت مبنی بر واریز 100 هزار تومان بمناسبت روز زن از طرف دانشگاه از خواب بیدار شدم.. خودم پیشی درستت کردم و اینجا آلبالو هم خوردی: بعدش هم هماهنگیها برای رفتنم به مهمونی امشب. نشد که شام خونه خاله ندا باشیم واسه همین بعد از کارام، آمادت کردیم و رفتیم نهار خونشون تا تو کارای شبش کمکش کنم و ببینم چه گلی زده. محیا آماده شده بره خونه شهریار: طفلکی خیلی تدارک دید. مرغ شکم پر و دلمه فلفل و بادمجون و مشکوفی و انواع دسرها و سالاد اندونزی و. درست کرده بود. اونهم برای دو نفر.. هیچی ما هم کمیشو همونجا خوردیم و بقیشو واسه اینکه دکورش بهم نریزه قرار شد خاله برامون نگه داره....
23 ارديبهشت 1391

22/ اردیبهشت/91

صبح تا ده خوابیدیم بعد مایوتو پوشیدی و هوس دریا کردی و رو کول بابایی کلی بالا پایین پریدی: بعد هم حس خونه موندن نبود و بعد از تلفن با خاله ندا قرار شد نهار بریم خونشون و بعد از ظهر هم نمایشگاه گل بریم..محیا خانمی لباس نوشو پوشیده و داره آماده میشه: و کاش نمیرفتیم چنان شلوغ بود که از رفتنمون پشیمون شدیم. بابایی هم خیلی ازین جور جاها خوشش میاد!!! اونهم تو غرب تهران که خیلی به ما دوره. کلی از جایی که ماشینو پارک کردیم تا خود نمایشگاه پیاده اومدیم . من هم که فقط برای عکس گرفتن رفته بودم: جیگر من بیدی!!! برج میلاد رو باور کنیم یا دمپایی پلاستیکیتو دخملی: آخه صند...
23 ارديبهشت 1391

یکی از اس ام اسهای روز زن

از طرف دوستم سمیه: با مردی  زندگی کن که رژ لبت را خراب کند ، نه ریمل چشمت را!!! جواب من: - آخه اولش آدم از کجا بدونه که طرف میخواد کجا رو خراب کنه ..وارد مقولات نشو. مهم اینه که در هر صورت آرایشه خراب شد. - آخه خانمه اصلا اهل آرایش نباشه حساب با کیه. چطوری بفهمه شوهره خوبه یا بد!!! ...
20 ارديبهشت 1391

19/اردیبهشت/91

 سلام گلم.  صبح بابایی ماشینو لازم داشت و ما هم با پویا اینا اومدیم. اون که همش خواب بود و شما هم دخمل خوبی بودی.. کتاب داستانتو با خودت بردی مهد و میدونم جنازش برمیگرده خونه بابا علی طرفای ظهر بود که زنگ زد و اومد دم پژوهشکده. کارش هم تموم شده بود و من هم که لباس رزم پوشیده بودم، نرفتم ورزش و با شوهر گرامی رفتیم سلف و چلوکباب و سبزی پلو با ماهی خوردیم (البته برای شما هم یه مقدار کنار گذاشتم تا بیام دنبالت بدم نوش جان کنی)   بابایی که اومدیم دم مهد کلی ذوق کردی و با هم بازی کردین و من هم طبق معمول عکاس باشی بودم.. لب و لوچه اتو قربون محیا خوشحال از صعود: آخه من بخاطر دستم...
20 ارديبهشت 1391

18/ اردیبهشت/91

صبح لباساتو با خودم آوردم تا اونایی رو که مامان هستی میخواد براش برداره.. شما هم چشمت بهشون افتاد و با خودت آوردیشون مهد..و کشان کشان از خودت جداشون نکردی.. هر چی هم ترفند که بچه ها برمیدارن و فلان، کارساز نبود..تا اینکه عمو شهرام رو دیدی و اونم با یه کمی حرف و اینکه میخوام براتون بخونم و.. راضیت کرد بری کلاستو و نایلکس لباسارو بدیش بمن. بهتون خوش بگذره گلم.. امروز خیلی خسته ام اما مامان محمدحسین اصرار داره بریم نمیایشگاه. امیدوارم دختر خوبی باشی و اذیت نکنی. من هم که بدم نمیاد فقط از خسته شدن شما میترسم.. خدا بخیر کنه.. تو مهد کمی بادوستات بازی کردی.. و این هم صدفی (دختر خوش اخلاق مثل مامانش ) شاید واسه ای...
19 ارديبهشت 1391

17/ اردیبهشت/91

سلام گلم صبحت بخیر. داشتم توی عنوان تاریخ امروزو مینوشتم یادم اومد تولدد احسانه ( پسر دایی ات). یادم باشه بهش تبریک بگم. همیشه از تبعیضی که بین اون و امین میذاریم ناراحته.. احسان الان ترم چهارم صنایع تو بابل درس میخونه.. صبح که بیدار شدی بابایی به کارهای اورژانسیت رسید. منم موهای فرتو بستم بالا و جیگری شدی خوردنی.. اما باز هم پدر بی دوربینی بسوزه.. امروز خوش اخلاق دوییدی سمت کلاست. خوش بگذره امروز نهار دانشگاه رو خوردم. سبزی پلو با گوشت بود و دیدم دوست داری برات نگه داشتم و ساعت سه اومدم دنبالت دادم خوردی و بمیرم با چه اشتهایی.. کلی هم شیطونی کردی.. راستی این لباسو خاله محیا دوخته: موقع تاب بازی هست...
18 ارديبهشت 1391